En Ar

سياره رنج

فتح خون

فصل نهم:  سياره رنج

 راوي

روز بالا آمده بود كه جنگ آغاز شد و ملائك به تماشاگه ساحتِ مردانگي و وفاي بني آدم آمدند. مردانگي و وفا را كجا مي توان آزمود، جز در ميدان جنگ، آنجا كه راه همچون صراط از بطن هاويه آتش مي گذرد؟ ... ديندار آن است كه دركشاكش بلا ديندار بماند، وگر نه، درهنگام راحت و فراغت و صلح و سلم ، چه بسيارند اهل دين، آنجا كه شرط دينداري جز نمازي غراب وار و روزي چند تشنگي و گرسنگي و طوافي چند برگرد خانه اي سنگي نباشد.

رودر رويي ، نخست تن به تن بود و اولين شهيدي كه بر خاك افتاد مسلم بن عوسجه بود، صحابي پير كوفي. در زيارت الشهداي ناحيه مقدسه خطاب به او آمده است: « تو نخستين شهيد از شهيداني هستي كه جانشان را بر سر اداي پيمان نهادند و به خداي كعبه قسم رستگار شدي . خداوند حق شكر بر استقامت و مواسات تو را در راه امامت ادا كند؛ او كه بر بالين تو آمد آنگاه كه به خاك افتاده بودي و گفت: فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا.»

حبيب بن مظاهر كه همراه امام بر بالين مسلم بود گفت :« چه دشوار است بر من به خاك افتادن تو، اگر چه بشارت بهشت آن را سهل مي كند. اگر نمي دانستم كه لختي ديگر به تو ملحق خواهم شد، دوست مي داشتم كه مرا وصي خود بگيري...» و مسلم جواب گفت : « با اين همه ، وصيتي دارم » و با دو دست به حسين (ع) اشاره كرد، و فرشتگان به صبر و وفاي او سلام گفتند: سلام عليكم بما صبرتم.

دومين شهيدي كه برخاك افتاد «عبدالله بن عمير كلبي» بوده است؛ آن جوان بلند بالاي گندم گون و فراخ سينه اي كه همراه مادر و همسرش از بئرالجعد همدان خود را به كربلا رسانده بود... همسر او نيز مرد ميدان بود و تنها زني است كه در صحراي كربلا به اصحاب عاشورايي امام عشق الحاق يافته است. «مزاحم بن حريث» در آن بحبوحه با گستاخي سخني گفت كه نافع به او حمله آورد. مزاحم خواست بگريزد كه نافع بن هلال رسيد و او را به هلاكت رساند.« عمروبن حجاج» كه امير لشكر راست بود عربده كشيد:   « اي ابلهان آيا هنوز در نيافته ايد كه با چه كساني درجنگ هستيد؟ شما اكنون با يكه سواران دلاور كوفه رودر روييد، با شجاعاني كه مرگ را به جان خريده اند و از هيچ چيز باك ندارند. مبادا احدي از شما به جنگ تن به تن با آنها بيرون رويد. اما تعدادشان آن همه قليل است كه اگر با هم شويد و آنان را تنها سنگباران كنيد از بين خواهند رفت.»

عمرسعد اين انديشه را پسنديد و ديگر اجازه نداد كه كسي به جنگ تن به تن اقدام كند. افراد تحت فرماندهي شمربن ذي الجوشن نافع بن هلال را محاصره كردند و بر سرش ريختند . با اين همه، نافع تا هنگامي كه بازوانش نشكسته بود از پاي نيفتاد. آنگاه او را به اسارت گرفتند و نزد عمرسعد بردند. عمرسعد و اطرافيانش مي انگاشتند كه مي توانند او را به ذلت بكشانند و سخناني در ملامت او گفتند. نافع بن هلال گفت:« والله من جهد خويش را به تمامي كرده ام. جز آنان كه با شمشير من جراحت برداشته اند، دوازده تن از شما را كشته ام . من خود را ملامت نمي كنم ، كه اگر هنوز دست و بازويي برايم مانده بود نمي توانستيد مرا به اسارت بگيريد... » و شمر بن ذي الجوشن او را به شهادت رساند.

آنگاه فرمان حمله عمومي رسيد و همه لشكريان عمرسعد با هم به سپاه عشق يورش بردند. شمر بن ذي الجوشن با لشكر چپ ، عمرو بن حجاج با لشكر راست از جانب فرات و «عزره بن قيس» با سواركاران ... و كار جنگ آن همه بالا گرفت كه ديگر در چشم اهل حرم،جز گردبادي كه به هوا برخاسته بود و در ميانه اش جنبشي عظيم ، چيزي به چشم نمي آمد.

راوي

چه بايد گفت؟ جنگ در كربلا درگير است و اين سوي و آن سوي ، مردماني هستند در سرزمينهايي دور و دورتر كه هيچ پيوندي آنان را به كربلا و جنگ اتصال نمي دهد. آنجا بر كرانه فرات ، در دهكده عَقر... دورتر در كوفه ، درمكه، مدينه، شام، يمن ... زنگبار، روم، ايران، هندوستان و چين ... طوفان نوح همه زمين را گرفت ،اما اين طوفان تنها سفينه نشينان عشق را درخود گرفته است. چه بايد گفت با سبكباران ساحل ها كه بي خبر از بيم موج و گردابي اينچنين هايل ، آنجا بر كرانه هاي راحت و فراغت و صلح و سلم غنوده اند؟ آيا جاي ملامتي هست؟

... و از آن فراتر، از فراز بلند آسمان كهكشان بنگر! خورشيدي از ميان خورشيدهاي بي شمار آسمان لايتناهي ، منظومه اي غريب، و از آن ميان سياره اي غريب تر ، بر پهنه اش جانوراني شگفت هر يك با آسماني لايتناهي در درون. اما بي خبر ازغير، سر درمغاره تنهايي درون خويش فروبرده، سرگرم با هياكل موهوم و انگاره هاي دروغين... و اين هنگامه غريب در دشت كربلا .آيا جاي ملامتي هست؟

آري ، انسان امانتدار آفرينش خويش است و عوالم بيروني اش عكسي است از عالم درون او در لوح آينه سان وجود.طوفان كربلا ، طوفان ابتلايي است كه انسانيت را درخود گرفته و آن كرانه هاي فراغت، سراب هاي غفلتي بيش نيست . انسان كشتي شكسته طوفان صدفه نيست، رها شده بر پهنه اقيانوس آسمان؛ انسان قلب عالم هستي و حامل عرش الرحمن است، و اين سياره؛ عرصه تكوين . اينجا پهنه اختيار انسان است و آسمان عرصه جبروت ، و امرتكوين در اين ميانه تقدير مي شود... آه از بار امانت كه چه سنگين است!

عالم همه در طواف عشق است و دايره دار اين طواف، حسين است . اينجا دركربلا ، در سرچشمه جاذبه اي كه عالم را بر محورعشق نظام داده است، شيطان اكنون در گيرودار آخرين نبرد خويش با سپاه عشق است و امروز در كربلاست كه شمشير شيطان از خون شكست مي خورد؛ از خون عاشق،خون شهيد.

عزره بن قيس كه ديد سواران او از هر سوي كه با اصحاب امام حسين رو به رو مي شوند شكست مي خورند ، چاره اي نديد جز آنكه « عبدالرحمن بن حصين » را نزد عمرسعد روانه كند كه :« مگر نمي بيني سواران من از آغاز روز ، چه مي كشند از اين عده اندك ؟ ما را با فوج پيادگان كماندار و تيرانداز امداد كن.»... و اين گونه شد. عمرسعد «حصين بن تميم» را با سواركارانش و پانصد تيرانداز به ياري عزره بن قيس فرستاد و ناگاه باران تير از هر سوي بر اصحاب امام عشق باريدن گرفت و آنان يكايك درخون خويش فرو غلتيدند. ديري نپاييد كه اسب ها همه در خون تپيدند و يلان، آنان كه از تير دشمن رهيده بودند، پياده به لشكريان شيطان حمله بردند . از «ايوب بن مشرح» نقل  كرده اند كه همواره مي گفت : «اسب حُر بن يزيد رياحي را من كشتم ؛ تيري به سوي مركبش روانه كردم كه در دل اسب نشست . اسب لرزشي به خود داد و شيهه اي كشيد و به رو درافتاد، و لكن خود حُر كنار جست و با شمشير برهنه در كف ، حمله آورد.» عمرسعد در اين انديشه حيله گرانه بود كه اصحاب امام را در محاصره بگيرد، اما خيمه ها مانع بود. فرمان داد كه خيمه ها را آتش بزنند و اهل حرم آل الله همه در سراپرده امام حسين(ع) جمع بودند . خيمه ها آتش گرفت و شمر و همراهانش به سوي خيمه سراي امام حمله بردند. شمر نهيب زد كه آتش بياوريد تا اين خيمه را بر سر خيمه نشينانش بسوزانم. اهل حرم از نهيب شمر هراسان شدند واز خيمه بيرون ريختند . امام فرياد كشيد:« اي شمر! اين تويي كه آتش مي خواهي تا سراپرده مرا با خيمه نشينانش بسوزاني؟ خدايت به آتش بسوزاند!» «حميد بن مسلم » مي گويد:« من به شمر گفتم : سبحان الله ! آيا مي خواهي خويشتن رابه كارهايي واداري كه جز تو كسي درجهان نكرده باشد؟ سوزاندن به آتشي كه جزآفريدگار كسي را حقي بر آن نيست وديگر ، كشتن بچه ها و زنان ؟ والله دركشتن اين مردان براي تو آن همه حسن خدمت هست كه مايه خرسندي اميرت باشد.» شمر پرسيد:« توكيستي ؟» و من او را جواب نگفتم. دراين اثنا شبث بن ربعي سر رسيد و به شمر گفت :« من گفتاري بدتر از گفتارتو و عملي زشت تر از عمل تو نديده ام. مگرتو زني ترسو شده اي؟» زهير بن قين با ده نفر از اصحاب خود رسيدند و به شمرو يارانش حمله آوردند و آنان را از اطراف خيمه ها پراكنده ساختند و «ابي عزه ضِبابي» را كشتند. با كشتن او ، ياوران شمر فزوني گرفتند و آخرالامر بجز زهير همه آن ده تن به شهادت رسيده بودند.

راوي

تن در دنياست و جان درآخرت ؛ ياران يكايك جان بر سر پيمان ازلي خويش نهاده اند و بال شهادت به حظيره القدس كشيده اند ، اما پيكر خونينشان، اينجا، اين سوي و آن سوي، شقايق هاي داغداري است كه بر دشت رسته است . تن در دنياست و جان درآخرت ، و در اين ميانه ، حكم بر حيرت مي رود... روز به نيمه رسيده است و ديگر چيزي نمانده كه كار جهان به سرانجام رسد.

امام نگاهي به ظاهر كردو نظري در باطن ، و گفت:« غضب خداوند بر يهود آنگاه شدت گرفت كه عزير را فرزندخدا گرفتند و غضب خدا بر نصاري آنگاه كه او را يكي از ثلاثه انگاشتند و بر اين قوم ، اكنون كه بر قتل فرزند رسول خود اتفاق كرده اند...» و همچنان كه محاسن خويش را در دست داشت گفت:« والله آنان را در آنچه مي خواهند اجابت نخواهم كرد تا خداوند را آن سان ملاقات كنم كه با خون خضاب كرده باشم...» و سپس با فرياد بلند فرمود:«آيا فرياد رسي نيست كه به فرياد ما برسد؟ آيا ديگر كسي نيست كه ما را ياري كند؟ كجاست آن كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟»... و صداي گريه از خيمه سراي آل الله برخاست.

راوي

دهر خجل شد و اگر صبر خيمه بر آفاق نزده بود، آسمان انشقاق مي يافت و خورشيد چهره از شرم مي پوشاند و سوز دل زمين، درياها را مي خشكاند و... سال هاي دريغ فرا مي رسيد. آن شوربختان خجل شدند، اما آب و خاك و آتش و باد، سخن امام را در لوح محفوظ باطن خويش به امانت گرفتند و از آن پس، هر جا كه آب از چشمي فرو ريخت و خاك سجاده نمازي شد و آتش دلي را سوخت و باد آهي شد و از سينه اي برآمد، اين سخن تكرار شد. از خاكي كه طينت تو را با آن آفريده اند باز پرس؛ از آبي كه با آن خاك آميخته اند،از آتشي كه در آن زده اند و از نفخه روحي كه در آن دميده اند باز پرس، تا دريابي كه چه امانتداران صادقي هستند . تاريخ امانتدار فرياد«هل من ناصر» حسين است و فطرت گنجينه دار آن ... و ازآن پس ، كدام دلي است كه با ياد او نتپد؟ مردگان را رها كن، سخن از زندگان عشق مي گويم. خورشيدبه مركزآسمان رسيد و سايه ها به صاحب سايه پيوستند .اميد داشتم كه قيامت برپا شود، اما خورشيد در قوس نزول افتاد و سِفرِ زوال آغاز شد. «ابوثمامه» در سايه خويش نظر كرد كه جمع آمده بود و نظري نيز در آسمان انداخت و دانست كه وقت فريضه زوال رسيده است ... شايد ترنم ملكوتي اذان مؤذن كربلا، «حجاج بن مسروق» را شنيده بود، از حظيره القدس ، حجاج بن مسروق همه راه را همپاي قافله عشق اذان گفته بود، اما اكنون در ملكوت اذن حضور دائم داشت و صوت اذانش جاودانه در روح عالم پيچيده بود... لكن در عالم تن... اين پيكر بي سراوست، زيب بيابان طف. اينجا بلال و حجاج وقت نماز اذان مي گفتند ، اما آنجا ، تا بلال و حجاج اذان نگويند وقت نماز نمي رسد... تن در دنياست و جان درآخرت ، و در اين ميانه ، حكم بر حيرت مي رود.

ابو ثمامه صائدي وقت زوال را يادآوري كرد.امام در آسمان تأملي كرد و گفت:« ذكر نماز كردي؛ خداوند تو را از نمازگزاران و ذاكرين قرار دهد. آري ، اول وقت نماز است. بخواهيد از اين قوم كه دست از ما بدارند تا نماز بگزاريم.» لشكر اعدا آن همه نزديك آمده بودند كه صداي آنان را مي شنيدند. حصين بن تميم عربده كشيد:« اين نماز مقبول درگاه خدا نيست.» و اين گفته بر حبيب بن مظاهر بسيار گران نشست: «نماز از فرزند پيامبر قبول نباشد و از شما شرابخواران ابله قبول باشد؟!»

راوي

نماز ، روح معراج نبي اكرم است ،و او بي اهل كسا به معراج نرفت. نماز از او قبول نباشد كه با هر تكبيري حجابي را مي درد آن سان كه با تكبير هفتم ديگر بين او و خالق عالم هيچ نماند و از شما قبول باشد كه نمازتان وارونه نماز است؟ عجبا! حباب را ببين كه چگونه بر اقيانوس فخر مي فروشد!

حصين بن تميم به حبيب بن مظاهر حمله ور شد و آن صحابي كرامت مند پير عشق نيز شير شد و با شمشير بر او تاخت و ضربه اي زد كه بر صورت اسب او فرود آمد و حصين بن تميم بر خاك افتاد و يارانش او را از ميانه در ربودند. حبيب سخت مي جنگيد و آنان را به خاك و خون مي افكند كه دوره اش كردندو مردي از بني تميم ضربه اي با شمشير بر سر او زد و ديگري نيزه اي كه از كارش انداخت. «بديل بن صُريم »‌از مركب فرود آمد و سرش را از تن جدا كرد. حُصين بن تميم او را گفت:« من در قتل او شريكم. سرش را بده تا بر گردن اسب خود بياويزم و در ميان لشكر جولان دهم ، تا بدانند كه من نيز در قتل او شركت كرده ام. اما جايزه عبيدالله بن زياد از آن تو باشد.» پس سر حبيب را گرفت و بر گردن اسب آويخت و در ميان لشكر جولان داد و بازگشت وسر را به بُديل بن صُريم رد كرد. حُربن يزيد رياحي و زهير بن قين با پشتيباني يكديگر به درياي لشكر عمرسعد زدند تا امام و باقيمانده اصحاب فرصت نماز خواندن بيابند. چون يكي در لجه حرب غوطه ور مي شد ديگري مي آمد و او را از گيرودار خلاص مي كرد، تا آنكه پيادگان دشمن اطراف حُر را گرفتند و « ايوب بن مِشرَح خَيواني » با مردي ديگر از سواران كوفي در قتل او با يكديگر شريك شدند و ياران پيكر نيمه جان او را به نزد امام آوردند. امام با دست خويش خاك از سر و روي او مي زدود و مي فرمود:« تو به راستي حُري ، همان سان كه مادرت برتو نام نهاد؛ به راستي حُري ، چه دردنيا و چه در آخرت.»

راوي

آنگاه اصحاب عاشورايي امام عشق به آخرين نماز خويش ايستادند و سفر معراج پايان گرفت. نخستين نمازي كه آدم ابوالبشر گزارد در وقت زوال بود و آخرين نمازي كه وارث‌ آدم گزارد، نيز... و از آن نماز تا اين نماز ، هزارها سال گذشته بود و در اين هزارها، چه ها كه بر انسان نرفته بود.

 

شما از نسخه قدیمی مرورگر خود استفاده می کنید و قادر به مشاهده صحیح این سایت نخواهید بود.
لطفاً مرورگر خود را به روز نمایید
دانلود آخرین نسخه مرورگرها